پري رويايي من
روزگاري بود که کودکي شبها در خواب، یک پري آسماني را ميدید. پري زيبا رو او را نوازش ميکرد، او را در آغوش ميکشید و ساعتها با او بازي ميکرد. پري غمهاي پسر را از دلش ميشست و به او شادي و ميداد. روزگار همینطور ميگذشت و پسر بزرگتر ميشد. تا اينکه شبي پري به خواب او آمد. خم شد و او را بوسید و به او گفت که " دیگر نميتوانم زیاد با تو باشم، تو دیگر داري بزرگ ميشوي اما بعدا دوباره سراغت مي آیم... مي آیم و دوباره به تو شادي خواهم داد و باز در آغوشت خواهم کشید."
پسرک بزرگ و بالغ شد و پس از دبيرستان در رشته کامپيوتر اينجينرينگ مشغول تحصيل شد. بعد از فارغ التحصیلي از دانشگاه در شرکتي مشغول به کار شد و يک زندگي پر مشغله و پر درآمد را آغاز کرد. در اين مدت کم کم پري را فراموش کرد. سالها رؤيايي نديد و چسبيد به واقعيت، زندگي برايش بي روح و خسته کننده شد و او تبديل شد به يک ماشين. اما يک شب که خسته و افسرده از سر کار برميگشت، به خانه که رسيد و لباس هايش را در آورد، از اتاق خوابش صداي آواز آشنايي شنيد. صداي دلنشین پري، غرق شادياش کرد. خوشحال و خندان به سمت اتاق شتافت و آنجا پري با لبخند بهشتي هميشگیاش از او استقبال کرد. اما اینبار چشمان پري فقط مهربان نبود، بلکه اينبار علاوه بر محبت، آکنده از عشق و شهوت بود...
" آه... سلام عزیز دل من، چه بزرگ شدهاي، یادت هست آن روز که تو را به خدا سپردم قولي به تو دادم؟ امروز آمدهام که باز هم به تو آن شادياي را بدهم که دوست داري. " بعد بلند شد و به طرف او آمد. صورتش را نوازش کرد، او را بوسيد و در آغوشش کشيد. با هم نشستند وساعتها به تغزل مشغول بودند. اما در يک لحظه سکوت، ناگهان جوان به فکر فرو رفت؛ " من که در را قفل کرده بودم!. این زن از کجا وارد شده؟ از پنجره که وارد نشده است، چون حتي يک مرد هم نميتواند از پنجره يک آپارتمان در طبقه بيستم وارد آن شود. " با خود فکر کرد که حتما دارد خواب ميبيند. اما اين زن، نوازشها، آن بوسه... همه واقعيتر از آن بود که رؤيا باشد. براي اينکه مطمئن شود به صورت خود سيلی آرامي زد. در اين لحظه ناگهان چشمان پري پر از آب شد و نگاه غضبناکي به مرد انداخت. " حالا ديگر مرا باور نميکني؟ در تمام دوران کودکی ات حتی يک بار هم سعی نکردی از رؤيای من بيرون بيايي، اما حالا ديگر ديدار من آنقدر برايت بي ارزش شده که حاضري براي خلاصي از آن به خودت سيلي بزني... "
پسرک جواب داد " یک رؤيا هر چقدر هم که زيبا باشد، باز هم یک رؤيا است. "
" ميدانستم آنقدر در آن واقعیت بي معني غرق شده اي که مرا فراموش کردهاي. اما اميدوار بودم بتوان نجاتت داد، که تو با آن سيلی نا اميدم کردي. اين رؤيا، هر چه بود از واقعيت تو خيلی بهتر بود. اما افسوس که تو آن را باور نکردي و هرگز دوباره باور نخواهي کرد. برای همين هرگز پيش تو باز نخواهم گشت."
پري از جايش برخواست. پسر که تازه داشت ميفهمید چه بلايي سر خودش آورده گفت " مرا ببخش، مرا تنها مگذار... " اما پري از او رو برگرداند و به سمت در رفت. پسر به دنبال او دويد و دستش را کشيد. اما پري برگشت و محکم به او سيلي زد.
و پسر در اتاقش از خواب پريد. سر جایش نشست و زار زار گريه سر داد. و از آن پس هر شب که ميخواست بخوابد با چشمان خيس به بستر ميرفت و هر روز صبح با حسرت از خواب برميخواست. اما پري هرگز برنگشت...
پسرک بزرگ و بالغ شد و پس از دبيرستان در رشته کامپيوتر اينجينرينگ مشغول تحصيل شد. بعد از فارغ التحصیلي از دانشگاه در شرکتي مشغول به کار شد و يک زندگي پر مشغله و پر درآمد را آغاز کرد. در اين مدت کم کم پري را فراموش کرد. سالها رؤيايي نديد و چسبيد به واقعيت، زندگي برايش بي روح و خسته کننده شد و او تبديل شد به يک ماشين. اما يک شب که خسته و افسرده از سر کار برميگشت، به خانه که رسيد و لباس هايش را در آورد، از اتاق خوابش صداي آواز آشنايي شنيد. صداي دلنشین پري، غرق شادياش کرد. خوشحال و خندان به سمت اتاق شتافت و آنجا پري با لبخند بهشتي هميشگیاش از او استقبال کرد. اما اینبار چشمان پري فقط مهربان نبود، بلکه اينبار علاوه بر محبت، آکنده از عشق و شهوت بود...
" آه... سلام عزیز دل من، چه بزرگ شدهاي، یادت هست آن روز که تو را به خدا سپردم قولي به تو دادم؟ امروز آمدهام که باز هم به تو آن شادياي را بدهم که دوست داري. " بعد بلند شد و به طرف او آمد. صورتش را نوازش کرد، او را بوسيد و در آغوشش کشيد. با هم نشستند وساعتها به تغزل مشغول بودند. اما در يک لحظه سکوت، ناگهان جوان به فکر فرو رفت؛ " من که در را قفل کرده بودم!. این زن از کجا وارد شده؟ از پنجره که وارد نشده است، چون حتي يک مرد هم نميتواند از پنجره يک آپارتمان در طبقه بيستم وارد آن شود. " با خود فکر کرد که حتما دارد خواب ميبيند. اما اين زن، نوازشها، آن بوسه... همه واقعيتر از آن بود که رؤيا باشد. براي اينکه مطمئن شود به صورت خود سيلی آرامي زد. در اين لحظه ناگهان چشمان پري پر از آب شد و نگاه غضبناکي به مرد انداخت. " حالا ديگر مرا باور نميکني؟ در تمام دوران کودکی ات حتی يک بار هم سعی نکردی از رؤيای من بيرون بيايي، اما حالا ديگر ديدار من آنقدر برايت بي ارزش شده که حاضري براي خلاصي از آن به خودت سيلي بزني... "
پسرک جواب داد " یک رؤيا هر چقدر هم که زيبا باشد، باز هم یک رؤيا است. "
" ميدانستم آنقدر در آن واقعیت بي معني غرق شده اي که مرا فراموش کردهاي. اما اميدوار بودم بتوان نجاتت داد، که تو با آن سيلی نا اميدم کردي. اين رؤيا، هر چه بود از واقعيت تو خيلی بهتر بود. اما افسوس که تو آن را باور نکردي و هرگز دوباره باور نخواهي کرد. برای همين هرگز پيش تو باز نخواهم گشت."
پري از جايش برخواست. پسر که تازه داشت ميفهمید چه بلايي سر خودش آورده گفت " مرا ببخش، مرا تنها مگذار... " اما پري از او رو برگرداند و به سمت در رفت. پسر به دنبال او دويد و دستش را کشيد. اما پري برگشت و محکم به او سيلي زد.
و پسر در اتاقش از خواب پريد. سر جایش نشست و زار زار گريه سر داد. و از آن پس هر شب که ميخواست بخوابد با چشمان خيس به بستر ميرفت و هر روز صبح با حسرت از خواب برميخواست. اما پري هرگز برنگشت...
Comments
Post a Comment