انتقام کيمياگر
نوت: اين حکايت را حتمآ بخوانيد!
گروهي کوهنورد، راهشان را گم ميکنند و به شب ميخورند. غاري ميبینند و تصمیم ميگیرند شب را در آنجا سپري کنند. آنجا آتشي روشن ميکنند و گرد آن به صحبت مينشينند. در لحظهاي که همهشان ساکت ميشوند، ناگهان از اعماق غار صداي مرموزي به گوششان ميرسد. همگي با کنجکاوي و حیرت به هم نگاه ميکنند. یکي از آنها که از بقیه کنجکاوتر بود بلند شد و چند قدمی به سمت منبع صدا حرکت کرد. اما در راه دلهرهي عجیبي به جانش افتاد و برگشت پیش بقیه. کلي به آنها اصرار کرد تا بالاخرهراضيشان کرد با هم بروند و از ِسرّ صدا سر در بياورند. همان طور که مشعل به دست پيش ميرفتند صدا بلندتر و واضحتر ميشد. تا اينکه بالاخره به دروازهاي رسيدند که بالاي آن کتيبهاي بود، روي کتيبه نوشته بود " ای رهگذر! جوانمرد باش و ناموس مرا حرمت نگهدار و به او دست نزن ديگر نميتوان به او کمک کرد." با تعجب نگاهي رد و بدل ميکنند و باز صدا به گوششان ميرسد. این بار ديگر ميشد تشخيص داد که صدا، ناله نااميدانهء يک زن است. با هم از دروازه عبور ميکنند و آنگاه با صحنه شگفتی روبروميشوند. تالاري بزرگ که در مرکز آن شيئي درخشان جلوه نمايي ميکرد. کمي که جلو رفتند آن شيئ را تشخيص دادند، پيکر عريان زني که به صليب کشيده شده بود.
زخمهاي شلاق و شکنجه در جاي جاي بدنش دیده ميشد. اما اینها ذرهاي از زيبايي تابناک آن زن کم نميکرد. زن بيجان به نظر ميرسید. سرش روی شانهاش افتاده بود و چشمان زيبايش، نيمه باز، به زمين خیره شده بود. آن چنان وسوسه کننده بود که بيشتر افراد جمع نميتوانستند چشم از او بردارند. اما يکي از آنها ناگهان فریاد هراس آلودي سر داد و باعث شد ديگران به خود بيايند. او به زمین زیر پايشان اشاره کرد، آنجا پر بود از اسکلتهاي پوسيده و جمجمههاي خیرهء بدون چشم. همه را وحشت برداشت. اما وقتي دوباره چشمشان به پيکر بهشتي زن افتاد، دوباره مبهوت زيبايي شهواني او شدند. يکي دو تا از آنها پيراهنشان را در آوردند و پيکر زن را در آغوش کشيدند و از لبانش بوسه ربايي کردند. بقیه هم به دنبال آنها مشغول شدند. هر کس برای رسیدن به زن، ديگری را هل مي داد و نزاع کوري در جریان بود. همه مشغول عشق بازي بودند الا یک نفر که به جمجمهها زل زده بود و به کتيبه ورودي تالار فکر ميکرد: اي رهگذر! جوانمرد باش و ناموس مرا حرمت نگه دار و به او دست نزن... دیگر نميتوان به او کمک کرد. او ناگهان مثل مار گزيدهها فرياد کشيد و به دوستانش گفت دست نگه داريد. اما آنها بيتوجه به او به کارشان ادامه ميدادند. وقتي همگي ارضا شدند، نشستند و به پيکر زن چشم دوختند. مرد هوشیار با اضطراب به دوستانش چشم دوخت. دید که انگار پوست های دستها، صورت وبدنشان در حال خشک شدن است. ناگهان يکي از آنها فرياد وحشتناکي کشيد. شروع کرد به دست کشيدن به صورت و بدنش و مدام داد ميزد " سوختم! سوختم!..." کم کم فريادهاي بقيه هم بلند شد. همهگي ضجه ميزدند و دود از پوستشان بلند ميشد.
مرد هوشيار جرأت نميکرد به هيچ يک نزديک شود. آنها ذره ذره جلوي چشمان او سوختند و آب شدند و جز اسکلتی از آنها باقي نماند. او نا امید و وحشت زده راه برگشت پیش گرفت. هنگام خروج از تالار با کتیبه ديگري که در اين سوي دروازه نصب شده بود مواجه شد. روي آن نوشته شده بود: "اي جوانمرد اينکه تو زنده از اين تالار خارج ميشوی نشان ميدهد که آن مجسمه زهر آلود را لمس نکردهاي و اکنون ميتوانی به زندگي ادامه دهي. اما بد نيست بفهمي که این نفرين چه دليلی داشته و آن استخوانهاي نگون بخت چرا به این وضع افتادند. من کيمياگري جوان بودم و همچون هر جوانی، دل به زيبارويي بستم. او هم به من دل باخت و سرای عشقمان را برپا کرديم. روزي زمستاني و سرد بود آن روز که گروهي راهزن، گذرشان به کلبه کوچک ما افتاد. دست و پاي مرا بستند و جلوي چشم من، معبودم را به آن حال و روزي که دیدي انداختند، به او تجاوز کردند و مارا دست و پا بسته رها کردند تا او از رنج و من از غم بمیریم. او مُرد اما کسانی مرا نجات دادند.
و از آن پس زندگي من فقط یک معني داشت و آن انتقام بود. آن هم نه فقط از آن راهزنان، بلکه از همه راهزنصفتان... زهري ساختم و به طريقي به آن راهزنان خوراندم. اما آرام نگرفتم و اين تالار را ساختم و آن مجسمه زهر آلود را آنجا نهادم تا انتقام معبودم را از تاریخ و از بشريت بگيرم. اکنون برو و راز مرا مکتوب بدار."
گروهي کوهنورد، راهشان را گم ميکنند و به شب ميخورند. غاري ميبینند و تصمیم ميگیرند شب را در آنجا سپري کنند. آنجا آتشي روشن ميکنند و گرد آن به صحبت مينشينند. در لحظهاي که همهشان ساکت ميشوند، ناگهان از اعماق غار صداي مرموزي به گوششان ميرسد. همگي با کنجکاوي و حیرت به هم نگاه ميکنند. یکي از آنها که از بقیه کنجکاوتر بود بلند شد و چند قدمی به سمت منبع صدا حرکت کرد. اما در راه دلهرهي عجیبي به جانش افتاد و برگشت پیش بقیه. کلي به آنها اصرار کرد تا بالاخرهراضيشان کرد با هم بروند و از ِسرّ صدا سر در بياورند. همان طور که مشعل به دست پيش ميرفتند صدا بلندتر و واضحتر ميشد. تا اينکه بالاخره به دروازهاي رسيدند که بالاي آن کتيبهاي بود، روي کتيبه نوشته بود " ای رهگذر! جوانمرد باش و ناموس مرا حرمت نگهدار و به او دست نزن ديگر نميتوان به او کمک کرد." با تعجب نگاهي رد و بدل ميکنند و باز صدا به گوششان ميرسد. این بار ديگر ميشد تشخيص داد که صدا، ناله نااميدانهء يک زن است. با هم از دروازه عبور ميکنند و آنگاه با صحنه شگفتی روبروميشوند. تالاري بزرگ که در مرکز آن شيئي درخشان جلوه نمايي ميکرد. کمي که جلو رفتند آن شيئ را تشخيص دادند، پيکر عريان زني که به صليب کشيده شده بود.
زخمهاي شلاق و شکنجه در جاي جاي بدنش دیده ميشد. اما اینها ذرهاي از زيبايي تابناک آن زن کم نميکرد. زن بيجان به نظر ميرسید. سرش روی شانهاش افتاده بود و چشمان زيبايش، نيمه باز، به زمين خیره شده بود. آن چنان وسوسه کننده بود که بيشتر افراد جمع نميتوانستند چشم از او بردارند. اما يکي از آنها ناگهان فریاد هراس آلودي سر داد و باعث شد ديگران به خود بيايند. او به زمین زیر پايشان اشاره کرد، آنجا پر بود از اسکلتهاي پوسيده و جمجمههاي خیرهء بدون چشم. همه را وحشت برداشت. اما وقتي دوباره چشمشان به پيکر بهشتي زن افتاد، دوباره مبهوت زيبايي شهواني او شدند. يکي دو تا از آنها پيراهنشان را در آوردند و پيکر زن را در آغوش کشيدند و از لبانش بوسه ربايي کردند. بقیه هم به دنبال آنها مشغول شدند. هر کس برای رسیدن به زن، ديگری را هل مي داد و نزاع کوري در جریان بود. همه مشغول عشق بازي بودند الا یک نفر که به جمجمهها زل زده بود و به کتيبه ورودي تالار فکر ميکرد: اي رهگذر! جوانمرد باش و ناموس مرا حرمت نگه دار و به او دست نزن... دیگر نميتوان به او کمک کرد. او ناگهان مثل مار گزيدهها فرياد کشيد و به دوستانش گفت دست نگه داريد. اما آنها بيتوجه به او به کارشان ادامه ميدادند. وقتي همگي ارضا شدند، نشستند و به پيکر زن چشم دوختند. مرد هوشیار با اضطراب به دوستانش چشم دوخت. دید که انگار پوست های دستها، صورت وبدنشان در حال خشک شدن است. ناگهان يکي از آنها فرياد وحشتناکي کشيد. شروع کرد به دست کشيدن به صورت و بدنش و مدام داد ميزد " سوختم! سوختم!..." کم کم فريادهاي بقيه هم بلند شد. همهگي ضجه ميزدند و دود از پوستشان بلند ميشد.
مرد هوشيار جرأت نميکرد به هيچ يک نزديک شود. آنها ذره ذره جلوي چشمان او سوختند و آب شدند و جز اسکلتی از آنها باقي نماند. او نا امید و وحشت زده راه برگشت پیش گرفت. هنگام خروج از تالار با کتیبه ديگري که در اين سوي دروازه نصب شده بود مواجه شد. روي آن نوشته شده بود: "اي جوانمرد اينکه تو زنده از اين تالار خارج ميشوی نشان ميدهد که آن مجسمه زهر آلود را لمس نکردهاي و اکنون ميتوانی به زندگي ادامه دهي. اما بد نيست بفهمي که این نفرين چه دليلی داشته و آن استخوانهاي نگون بخت چرا به این وضع افتادند. من کيمياگري جوان بودم و همچون هر جوانی، دل به زيبارويي بستم. او هم به من دل باخت و سرای عشقمان را برپا کرديم. روزي زمستاني و سرد بود آن روز که گروهي راهزن، گذرشان به کلبه کوچک ما افتاد. دست و پاي مرا بستند و جلوي چشم من، معبودم را به آن حال و روزي که دیدي انداختند، به او تجاوز کردند و مارا دست و پا بسته رها کردند تا او از رنج و من از غم بمیریم. او مُرد اما کسانی مرا نجات دادند.
و از آن پس زندگي من فقط یک معني داشت و آن انتقام بود. آن هم نه فقط از آن راهزنان، بلکه از همه راهزنصفتان... زهري ساختم و به طريقي به آن راهزنان خوراندم. اما آرام نگرفتم و اين تالار را ساختم و آن مجسمه زهر آلود را آنجا نهادم تا انتقام معبودم را از تاریخ و از بشريت بگيرم. اکنون برو و راز مرا مکتوب بدار."
Comments
Post a Comment