توبه سر پيري (اين فرشته جوان و پير فرق نمیده!!)
روزي پيرمردي بعد از عمري گناه و معصيت تصميم گرفت اين آخر عمري به درگاه خدا رو بياورد و هر طور شده خوش گذراني آن دنيايش را هم تضمين کند. به همين خاطر رفت در باغي و زندگي زاهدانهای را شروع کرد. از صبح تا شب عبادت ميکرد و ميزد توي سر خودش که خدايا مرا ببخش که غلط کردم. يکی از روزها که در باغ مشغول گريه و زاري بود از لابلای درختها پيکر لخت و عور زني به چشمش ميخورد. با هزار زور و زحمت بلند ميشود و لنگان لنگان ميدود به سمت زن. در راه مدام زمين ميخورد و باز بلند ميشد و به زحمت ميدويد. تا اينکه بالاخره در يکی از زمين خوردنهايش سرش به يک تخته سنگ برخورد کرد. در حالت جان کندن چشمش باز شد و ديد که آن پيکر لخت در واقع يک فرشته مرگ بوده. با آخرین نفسهايش ميپرسد که " آخه لا مصب، چرا نگذاشتی اين دم آخري عاقبت به خير بشم؟ فرشته گفت " داشتم از اينجا رد ميشدم که دو فرشته مسئول نوشتن اعمال تو را که دوستان قديمي من هستند ديدم. فرشته شانه چپت اعصابش حسابی خرد بود و به من گفت نميدانم از دست این پیر مرد چه کار کنم يک عمر کار صبح تا شب نوشتن گناهان جور واجور او بود. الان ناگهان توبه کرده، و ميخواهد هم زحمات مرا به باد بدهد... در حالي که اصلا حقش نيست به بهشت برود. خدا هم که ارحم الراحمين است و هيچ بعيد نيست اين احمق را به بهشت بفرستد. من هم که ديدم حق با اوست گفتم غصه نخور که خودم درستش ميکنم. و چون ميدانستم تو آدم پاک نيستی تصميم گرفتم که اين طوری حالت را بگيرم. حالا هم بيا برويم يک حوري اي نشانت بدهم که حض کني." پير مرد نفس آخرش را کشيد و رفت که فرشتههاي جهنم ازش پذيرايي کنند.
Comments
Post a Comment